بخشي از مجموعه: خداباوري در شعر فروغ
دريچه
نميدانم خداباوري يك شاعر تا چه مقدار و ميزان لزوم به اثبات دارد. چرا
كه شاعران اصيل، به ويژه زنان شاعر، به لحاظ ظرافتها و حساسيتهاي خاص
زنانه، داراي دريافتهائي فوق حسي و ماوراي مادياند، كه اين خود مانع از
آن است كه ناديده و دور از چشمرس را منكر شوند. به بيان ديگر هر شاعر اصيل
به دليل برخورداري از قوة الهام كه همان وحي ضعيف است نميتواند منكر
عالم فراماده و متافيزيك باشد. و فروغ نه تنها اصيل، بي شك از زمرة
اصيلترين شاعران فارسي زبان معاصر است. به تاريخ ادبياتمان نگاه كنيم؛
اصيلترين شاعران ما، قدسيترين شاعرانند. مولانا، حافظ، سنائي، جامي، عراقي
و... اگر چه رسيدن به قداست، عبور از سنگلاخي سلوكي راميطلبد؛ ليكن
خلاقيتهاي فطري شاعران اصيل باعث همواري چنين راهي است. راهي كه
نهايتش جز خدا نيست و نهايتش از بدايتش جدا نيست.
و در شاعران اصيل، وسوسه و دغدغهي قدسي شدن و به قداست پيوستن را
اصالت آنها دامن ميزند. يعني شاعر، به هر ميزان كه اصيل باشد اصرارش بر
قدسي شدن و به قداست پيوستن طبعاً بيشتر است و فروغ به گواه زندگي و
شعرش يكي از همين اصيلترينهاست. لذا خداباوري در شعرش نمودي طبيعي و
بجاست. نمودي كه از سوي مفسران و منتقدان روشنفكر ماترياليست شعرش؛
متأسفانه با اصراري چندشانگيز تاكنون سعي در پنهان داشتن آن شده است. و
طبيعي است كه همچنان از جانب منكران فروغ نيز خاصه سهم و ارتفاع معنوي
شعرش به شكلي ناخوشآيند ناديده گرفته شود.
بعد من ناگه به يكسو ميروند
پردههاي تيرهي دنياي من
چشمهاي ناشناسي ميخزند
روي كاغذها و دفترهاي من
«از شعر بعدها»
دو اشارة لازم
اشاره اول:
فروغ فرخزاد از جمله هنرمنداني است كه خوشبختانه در مسير تحول و تكامل
روحي، اين توفيق را داشته است كه از زندگي و طرز تفكر خود در دوران كاليها
و ناپختگيها تبرّي جويد. و جرأتمندانه گذشتة خود را نفي كند و مردود بداند. و
با اتخاذ اين روش، مخاطب خود را دعوت به اعتبارِايمان و اخلاق كند. و
خوانندهاش را تذكار نمايد كه حيف از زندگي كه با تمام كوتاهي و سرعتش به
دلايل واهي و غير حقيقي به دو بخش گناه و ثواب تقسيم شود. تأسفهاي فروغ
از يادآوري نوجواني و جوانياش به دليل نداشتن مربي و راهنماي راستين،
واقعاً عبرتآموز است. نوع تفكّر وي اگر چه از نخست تفكري توحيدي است و
رنگهاي چنين تفكري به شكلي حادّ در آثار اوليه او هويداست ليكن همچنانكه
خوانديم به دليل عدم وجود مربي و راهنماي راستين، ولاجرم پاسخ مثبت دادن
به اميال گريبانگير سنين تپش و طغيان، فروغ نوجوان و جوان در راستاي
آفرينشهاي هنري دچار كژيهائي شده است كه وجود آن كژيها چهرهي تابناك
ديگر آثار همان سنينش را كه مبتني بر تفكر توحيدي است كمرنگ مينمايد. امّا
از آنجا كه آن كس كه عاشقانه بجويد، صادقانه خواهد يافت در بخش دوم
زندگي، فروغ با فاصله گرفتن از توهّمات زودگذر شباب، و رو آوردن به شناخت
و ايمان، به حق و به واقع غفلتهاي گذشته را تلافي كرده و از آن پس
يكسره به سوي ارزشهاي والاي توحيدي و يگانهبيني ره پيموده است.
تصويرهاي ناب اين از فرود به فراز آمدن كه بخش دوم آثار و زندگي وي را
شكل ميدهد كاملاً بيشباهت به برخي از آثار اوليه اوست. بيشباهت به همان
آثاري كه به گفته خودش حاصل «احساس به علاوه احساس» بوده است. و فروغ
خود، شاعرِ آنها را چنين توصيف ميكند: «فروغ اين كتاب (ديوار) يك فروغ
ساده، احمق، و احساساتي است.» و اگر چه ميان كتابهاي نخستين شاعر به
اعتبار پرداختن به فلسفة هستي، و موضوع «خدا»پرستي شعرهاي قابل تعمق كم
نيستند، فروغ در بوتة شهامتي بخردانه در مصاحبهها و نوشتهها، از خلق آنها
خود را چنين نكوهش ميكند:
«... در خاتمه متذكر شوم كه بيشتر ايراداتم در مورد شعر
كنوني فارسي بسياري از آثار اولية خودم را نيز شامل ميشود. در سه كتابي
كه من تا به حال منتشر كردهام، شايد بيش از هفت و يا هشت شعر خوب، در
سنجش با مقياسهاي امروزيم وجود نداشته باشد، و من خود را در اين زمينه كمتر
از ديگران سرزنش نميكنم.»
به هر حال چون آن بخش كوتاه از شعر و زندگي فروغ، توسط خود وي نفي و
انكار شده است. منتقد شعرش طبعاً از كنكاش و بررسي و طرد و ردّ آنها معاف
خواهد بود... و امّا نوشتار زير چون فقط ناظر به مقولة «خداباوري» در شعر
فروغ است و نظر به اثبات چنين مهمّي دارد، از شعرهاي اولية فروغ نيز كه
در رابطه با اين مبحث است و همچنان كه گفتيم تعداد آنها در اشعار اوليهاش
كم نيست نيز سود جسته تا از آنها دركنار كارهاي بعدياش در اين رابطه بحثي
قابل عرضه فراهم آورد. به هر حال سطور زيرين سعي در معرفي فروغي دارد كه
در راستاي تحول و تكامل روحي، هنر و هنرمند را چنين ميپسندد:
«من فكر ميكنم كسي كه كار هنري ميكند بايد اول
خودش را بسازد و كامل كند. بعد از خودش بيرون بيايد و به خودش مثل يك واحد
از هستي و وجود نگاه كند تا بتواند به تمام دريافتها، فكرها و حسهايش يك
حالت عموميت ببخشد»
·
عرفاني در چهل كلمه
· عرفاني در چهل كلمه
فروغ نيز همچون شاعر مورد علاقهاش، حافظ لسانالغيب شاعري است با تمام
وجود «عشق باور» و عشق را جوهرة ناب زندگي در اين جهان ميداند. و خود را
همانطور كه شعرها ـ نوشتهها ـ و نامههايش بطور شفاف منعكس ميكند بيدريغ
به دستهاي سبز عشق سپرده است. دستهائي كه به اعتقاد وي سبز كنندهاند و
باعث تولدي ديگر...
و چنانچه در جريان شعرش رسوبي از مرگانديشي نيز ميبينيم. از آن سر است
كه شاعر، همان گونه كه با نيروي عشق در جستجوي رسيدن به ذات زندگي است
لاجرم به دنبال راز مقولهاي كه جلوههاي اين ذات را مخدوش و بيبرق
ميكند نيز هست. او به دنبال آفتاب به كشف سايه نيز نائل ميشود.
فروغ وقتي از عشق ميگويد به ژرفاژرف نيروئي نقب ميزند كه او را به
آفتاب و نور ميرساند پس چگونه ميتوان به نيروي تيرهساز، و تهديد كنندة
عشق نينديشيد و آن را ناسروده و نانوشته نهاد. خاصه كه مرگ راز سر به
مُهري است كه در تمام مظاهر زندگي جلوهگر است و هر صاحب تفكري را به بود
خود ـ توجّه ميدهد.
امّا اين عشق است كه در صُور و معاني منشوريِ خود به شعر و شخصيت فروغ
پهنه و ژرفائي ديگر و معنائي برتر بخشيده است. خاصّه در شاكلة كاملاً
معنوياش:
/ شايدكه عشق من / گهوارهي
تولد عيساي ديگري باشد /
از مجموعه تولدي ديگر
فروغ بر اين باور است كه نفس دوست داشتن كاري زيباست. تا آن جا كه
برايش ارجح است كه به آغاز و انجام چنين كاري نينديشد:
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به
پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
از مجموعة تولدي ديگر
و از اين كه روزي عشق را از دست بدهد زندگياش را لرزان ميبيند:
/ آنچنان آلوده است / عشق غمناكم با بيم زوال / كه همه زندگيام ميلرزد
/
از مجموعه تولدي ديگر
فروغ خوب ميداند كه اگر عشق نباشد تاريكي همه چيز را فرا خواهد گرفت و فرو
خواهد خورد: / گوش كن!/ وزش ظلمت را ميشنوي؟/ پس براي زدايش و ويراني
تاريكي به خود ترديد نبايد راه داد به دنبال وسيلهاي بايد بود، وسيلهاي
كاملاً كارا. و در اين ميدان كدام وسيله قدرتمندتر از عشق. در اين صورت
بديهي است كه:
/ از عشق بايد حاصلي برداشت /
از مجموعه اسير
و حاصلي مثل سلام كردن دوباره به آفتاب. كه در شعرش تمثيل روشنائيهاي
معنوي زندگي است.
/ به آفتاب سلامي دوباره خواهم كرد /
از مجموعه تولدي ديگر
و آيا اين فروغ نيست كه در شهامتهاي ناشي از عشق ـ به توانائيهاي خود،
و به گفته خودش به / انسان پوك / انسان پوك
پر از اعتماد / آنگونه باور ميبندد كه از او آمرانه ميخواهد:
/ از آينه بپرس / نام نجاتدهندهات را /
از مجموعه ايمان بياوريم...
و آن هنگام كه نجات دهندهاش ـ يعني «خود» را در مسير تكامل، در عشق كشف
ميكند، با صراحت ميگويد: / اين دل تنگ من و
اين بار نور /هاي هوي زندگي در قعر گور / از مجموعه تولدي ديگر و اينك كه چنين
نوري را در دل خويش دريافته توقف جايز نيست. بايد بيشتر و بيشتر به منبع، و
آشيان و آسمان اين نور نزديك شد و در اين صورت: / چرا توقف كنم / پرندهها
به جستجوي جانب آبي رفتهاند / از مجموعه ايمان بياوريم...
و هدية عشق
به اين چنين مستمر رفتنها و هرگز توقف نكردنها بديهي است كه شاعر را باز ـ
و باز هم در كنار آفتاب با آفتابهاي ديگر ارتباط دهد: / حرفي به من بزن /
من در كنار پنجرهام / با آفتاب رابطه دارم. / از مجموعه ايمان بياوريم...
و فروغ زمان خويش و ديگران را كه برخلاف او پيوندي به عشق ندارند چنين
وصف ميكند: / چه روزگار تلخ و سياهي / نان نيروي شگفت رسالت را / مغلوب
كرده بود / از مجموعه تولدي ديگر / چهرة خورشيد شهر ما دريغا سخت تاريك
است/ از مجموعه ديوار
و فروغ به عنوان شاعري كه هيچ چيز و هيچ كس را بيصدا، بيحركت، بينور،
بيمعنا، و بيعشق نميخواهد مردم زمانش را اينگونه هشدار ميدهد.
/ صدا، صدا،
تنها صدا، صداي خواهش شفاف آب به جاري شدن / صداي ريزش نور ستاره بر جدار
مادگي خاك / صداي انعقاد نقطهي معنا / و بسط ذهن مشترك عشق / صدا، صدا،
صدا، تنها صداست كه ميماند/ و فراتر از اين هشدارها، همانگونه كه خود پند
گرفته است مردم را به جدا شدن از خاك و دل مشغوليهاي زميني پند ميدهد و
ميگويد: / پرندهاي كه مرده بود به من پند داد پرواز را به خاطر بسپارم /
از مجموعه ايمان بياوريم...
در مسير و منحني سلوك شعر ـ و شعر سلوك، فروغ كه زني است با حساسيتي فوق
تصور و تجسم، با نبوغي شگفتآور و اعجابآميز، چون دريافته: / زندههاي
امروزي / چيزي به جز تفالههاي يك زنده نيستند / از مجموعه تولدي ديگر و
چون به عينه ديده است / كه ستارههاي كوچك بيتجربه / از ارتفاع درختان
به خاك مياُفتد / از مجموعه ايمان بياوريم . پس نميبايد و بايستة او نيست
كه تفاله باشد و ستارة كوچك. در اين صورت خود را به عشق ـ يعني به يگانه
عنصر توانائيها ميرساند. به نيروئي كه حتّي به هر تفالهاي جان ميبخشد و
هر كوچكي را به عظمت ميرساند.
و در ديدگاه فروغِ عاشق و لاجرم صادق، عشق اين موهبت سخي و كريم ارزشش
را دارد كه تمام زخمهاي شاعر از آن باشد: / و زخمهاي من همه از عشق است
/ از عشق / عشق./ از مجموعة ايمان بياوريم... و آدم چه خوبست كه زخم
خور شمشيري باشد كه در منظر انسان و عرفان زندگيبخش است. حيات آور است.
سفر است. سفري از خاك تا افلاك، (سلوك) سفري كه بايد رفت و خط خشك زمان
را با خود زايا كرد و نميرا شد. / سفر حجمي در خط زمان / و به حجمي خط خشك
زمان را آبستن كردن / حجمي از تصويري آگاه / كه از مهماني يك آينه
برميگردد / و بدين سان است / كه كسي ميميرد / و كسي ميماند / از مجموعه
تولدي ديگر
و براي چنين سفري (طي مراحل سالكانه) كه هميشه با طعن و تمسخر عوام و
روشنفكران زمانش همراه بوده است به يقين كه بايد كوه بود و متحمل بسيار
سرزنشها و ملامتها: / طوفان طعنه، خندة ما را زلب نشُست / كوهيم و در
ميانة دريا نشستهايم / از مجموعة ديوار
و اين پايداري و استقامت كوهوار از جانب شاعر به آن سبب است كه عشق
اين تنها عامل رفتنها و رسيدنها ـ تنها نماند و انسانهائي كه اينك ـ شاعر،
آنان را مثل خود رهرو و سالك ميپسندد، كام ناروا و بيبهره از آن نگذرند.
پس آنان را توجّه ميدهد كه: / عشق تنهاست / و از پنجرهاي كوتاه / به
بيابانهاي بيمجنون مينگرد / و فروغ نصيحت و پند حضرت استادش خواجه حافظ
را نيز بياد دارد كه او فرموده: / در ره منزل ليلي كه خطرهاست به جان /
شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي / پس ما را به اين مهمّ توجّه
ميدهد چون ميداند به دنبال عشق بايد از جا خاست. بايد در پي يافتن عشق
رهسپار شد. نبايد ايستاد. نبايد منتظر ماند. در نرفتن، در ماندن، مرداب شدن
رقم خورده است. در صورتي كه بايد با پاي آب به دنبال عشق رفت. آن به
آن، لحظه به لحظه، چرا كه: / گربه مردابي ز جريان مانَد آب / از سكون
خويش نقصان يابَد آب / از مجموعه تولدي ديگر فروغ همچو مولاناي بلخي
ميداند كه: / صوفي ابنالوقت باشد اي رفيق / و هم نفس با آن بزرگ
ميگويد: / لحظهها را درياب / چشم فردا كور است / از مجموعة عصيان
عرفان، تنفس در هواي هر لحظه تازهتر است. چراكه در جريان آگاهيهاي ساعت
به ساعت و روز به روز سالك، چيزي هرگز تكرار نميشود تا آن چيز بوي كهنگي
به خود بگيرد لذا تنها سالك است كه حتّي دو لحظهاش نيز همگون و هم شأن
يكديگر نيست سالك كه به ارتفاع بيدار عشق آويخته، روان و روحش هر دقيقه
در معرض نسيم كشفهاي نو و تجليهاي تازهتر است و كشفها و تجلّيها فقط در
عشق است كه همرنگ نيستند پس طبيعي است كه «جان و قلب» سالك همواره
نوخواه و نوپذير باشد. و حالات وي هر لحظه نوپديد و نوظهور.
و چه بجاست كه اينك فروغ، شاعري كه با تكيه بر عشق همه چيز را «نو» و
«نوتر» ميخواهد از تصور و تجسم زمانهاي كه بيگانه با عشق، مسخ شده و از
ماهيت انساني خود جدا افتاده است اين طور ترسان و ناخرسند باشد: / من از
زماني / كه «قلب» خود را گم كرده است ميترسم / من از تصور بيهودگي اين
همه دست / و از تجسم بيگانگي اين همه صورت ميترسم / و چرا شاعري چون او
كه در تمام عمر كوتاهش بنابر امر عشق لحظهاي در جا نزده و همچنان در
تكاپوي رهيدن و رسيدن بوده است از تصور بيهودگي دستها و از تجسم بيگانگي
چهرهها نترسد.
فروغ مثل تمام «سالكان» نميخواهد و نميپسندد در دايره اين دنيا چون مردم
عادي محصور بماند، و ساقط از مقام انساني، پرسهگرد غربتهاي تمام نشدني
باشد. / مردم / گروه ساقط مردم / دلمرده و تكيده و مبهوت / در زير بار
جسدهاشان از غربتي به غربت ديگر ميرفتند / از مجموعه تولدي ديگر او به
دستور عشق در دنبال واصل گشتن به اصل خويش است. و مثل جلالالدين مولانا
معتقد است: / هر كسي كو دور شد از اصل خويش / بازجويد روزگار وصل خويش /
و
قبول خاطر خود را از اين معنا چنين با ما در ميان مينهد:
/ چون جنيني پير،
با زهدان به جنگ / ميدرد ديوار زهدان را به چنگ / كو به كو در جستجوي جفت
خويش / ميدود معتاد بوي جفت خويش / و اينك در پيچاپيچ نزديك گشتن به
اصل، و جُستن وصل، دست در دست عشق در بلنداي معراجي فكري، و سلوكي روحي
يا به گفتهي خودش / و تولّد / و تكامل / و غرور / از مجموعه تولدي ديگر به
نقطه و نكتهي اين كشف عظيم ميرسد: / نهايت تمامي نيروها پيوستن است،
پيوستن / به اصل روشن خورشيد / و ريختن به شعور نور / از مجموعه ايمان
بياوريم... پس هدف از بودن و زنده ماندن مشخص است: / پيوستن به اصل
روشن خورشيد / و در كشاكش پهنه امواج زندگي «مرواريد» يا همان «عشق» را ـ
اَهرم عرفان را صِيد كردن. اما با اين آگاهي ـ با اين درايت كه: / هيچ
صيادي در جوي حقيري كه به گودالي ميريزد / مرواريدي صيد نخواهد كرد /
از
مجموعه تولدي ديگر لاجرم براي اين صيد بايد بيباكانه به دريا زد. و
دريائي شد. (طالب و سالك شد) چرا كه در دست داشتن مرواريد (عشق) رهآوردش
يكي شدن با عناصر زميني و همگن شدن با مواهب آسماني است. و با شكفتنها و
رُستنهاي ازلي و ابدي پيوند خوردن. / همهي هستي من / آيه تاريكي است /
كه تو را در خود تكراركنان / به سحرگاه شكفتنها و رُستنهاي ابدي خواهد بُرد
/ من در اين آيه تو را آه كشيدم، آه / من در اين آيه تو را / به درخت و
آب و آتش پيوند زدم / از مجموعه تولدي ديگر
و رسيدن به وحدت و دور شدن از كثرت، مرحلهاي از عرفان است كه در تاريخ
عرفان از ميان زنان، جز تني چند موفق به طي و درك آن نشدهاند.
/ ما
حقيقت را در باغچه پيدا كرديم / در نگاه شرمآگين گلي گمنام / و بقا را در
يك لحظهي نامحدود / كه دو خورشيد به هم خيره شدند / و چنين منزل و مأوا بر
فروغ، اين زن بيدروغ حقاً خجسته و فرخنده باد.
جهت اين كه مفاد سطور بالا يعني (سالك و طالب) بودن فروغ آن قدرها
تعجبانگيز و دور از ذهن ننمايد و آرزوها و اشتياقهاي او را منطبق بر هر «رهرو»
ديگر ببينيم كافي است ما به شعري از شاعر با عنوان «آفتاب ميشود» در
مجموعه تولدي ديگر توجّه كنيم. هر مصرع از اين شعر يكسره ناشي از تب و
تاب طلب است. فضاي شعر از حضور رنگين مكاشفات و مشاهداتي لبريز است كه
رَهآورد صادقانة دستان عشقاند. دستان عشق نه هوس.
شعر پيچيده در طيفها و ابعادي از معاني و مفاهيم والاي باطني است. خاصه
وزن عروضي آن از آغاز تا انتها ما را به سماعي آزاد كننده و رمزآميز از زمين
تا آسمان دعوت ميكند. در فضاي اين شعر كه بيهيچ ترديد يادآور حالات و
جذبات غزليات شمس و حافظ است ما با قطع و وصل هر مصرع ميايستيم و دوباره
به رقص ميآئيم، ميچرخيم، رها ميشويم، دست افشاني و پايكوبي ميكنيم و
باز ميخكوب شده آرام آرام حركت آغاز ميكنيم و بار معنوي اين شعر در قالب
واژههائي تمام سالكانه جان ما را همسايه ملكوت و روحمان را سرشار از
ايماهاي آسماني ميكند: / نگاه كن كه غم درون ديدهام / چگونه قطره قطره
آب ميشود / چگونه ساية سياه سركشم اسير دست آفتاب ميشود / نگاه كن /
تمام هستيام خراب ميشود / شرارهاي مرا به كام ميكشد / مرا به اوج
ميبرد / مرا به دام ميكشد / نگاه كن / تمام آسمان من / پر از شهاب ميشود
/ تو آمدي ز دورها و دورها / ز سرزمين عطرها و نورها / نشاندهاي مرا كنون به
زورقي / ز عاجها، ز ابرها، بلورها / مرا ببر اميد دلنواز من / ببر به شهر شعرها
و شورها / به راه پرستاره ميكشانيام / فراتر از ستاره مينشانيام / نگاه
كن / من از ستاره سوختم / لبالب از ستارگان تب شدم / چو ماهيان سرخ رنگ
سادهدل / ستاره چين بركههاي شب شدم / چه دور بود پيش از اين زمين ما /
به اين كبود غرفههاي آسمان / كنون به گوش من دوباره ميرسد / صداي تو /
صداي بال برفي فرشتگان / نگاه كن كه من كجا رسيدهام / به كهكشان، به
بيكران، به جاودان /...
و بيدليل نيست كه خواندن شعر اين زن مثل خواندن شعر حافظ و مولانا و
خيام، روح را از ركود و خمود ميرهاند و جان را آبياري و شكوفا ميكند. او نيز
چون اين بزرگان كلماتش در عالمي ديگر معنا گرفتهاند و چه تفاوت دارد حضورش
را در «آن عالم» آگاهانه يا ناآگاهانه سير كرده باشد.
فروغ خوب دريافته است كه در رسيدن به «وحدت» است كه شعرش از پوسته تا
هسته شعري ميشود كه انسان را از انسانيتش تبعيد نميكند و در چنين شعري
چنانچه عصياني ديده ميشود اين عصيان شورش بر عليه هر آن چيزي است
(كثرتها) كه در تقيّدش ميخواهد انسان را زميني نگاه دارد يا به قول حافظ
تخته بند تن كند / چگونه طوف كنم در هواي عالم قدس / كه در سراچة تركيب
تخته بند تنم / آري عصيان شعر فروغ در برابر تمام فرمولها و نظمهائي است
كه ميخواهد ما را در كثرتهاي بيهودهي خود سرگردان سازد و وحدت پرواز را از
يادمان ببرد. و بال پرواز را در ما به هلاكت بكشد.
با ترسيم اين مقدمه نسبتاً مطول كه در حدّ امكان به تجزية رويكردهاي
عرفاني شعر فروغ و جمعبندي خلاقيتهاي انساني و شفافيت باورهاي فرازميني او
پرداخت و نشان داد كه اين شاعر با اتكاء بر عشق، خود را متعهد به شكوفاندن
خصائل ايماني در مخاطب ميداند و رسالتي انسانساز را در كارهاي خود منظور نظر
داشته و كوشيده است روح و جان خود و ديگران را از فسيل شدگي و پوسيدگي
نجات دهد. وقت آن است كه آخرين و محوريترين شعرش را كه يكسره مضمون و
محتوائي عرفاني دارد بندبند با هم بخوانيم و ضمن تفسير و تأويلي كوتاه، در
فضاي ملموس و محسوس آن تن به استحالهاي آسماني بسپاريم و در مسير احساس
و انديشهاي كه اين شعر به ما القاء ميكند از جِرمهاي خود جدا شويم و
سبكبال در فضاي اثيري و سيمابي آن به پرواز درآئيم و باورمند شويم كه
فروغ با سرايش اين شعر تمام شعرهاي نگفتهاش را نيز رقم زده است. چه باك
كه عمر كوتاهش چنين فرصتي به دست او نداد.
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان ميروم
و انگشتانم را
بر پوست كشيدة شب ميكشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
كسي مرا به آفتاب معرفي نخواهد كرد
پرواز را به خاطر بسپار!
پرنده مردني است.
«از مجموعه ايمان بياوريم...»
شعر از يازده بند يا مصراع شكل گرفته كه بند دوم، و هفتم آن تكراري
است. دو مصراعي كه واژة «دل» و «چراغ» را در خود جا دادهاند. كه اين هر دو
كلمه از لغات كليدي مكتب عرفانند. صرفنظر از اين واژههاي تكراري، كلّ شعر
از چهل كلمه فراجمع آمده. كه با ارائه اين عدد نميخواهم به كلمه و عدد
كليدي ديگري در تصوف و عرفان اشاره داشته باشم و ميتوان مسلّم پنداشت
كه اين همگوني، اَمري اتفاقي است امّا اتفاقي سبز و زيبا!
به هر تقدير كلّ آخرين شعر فروغ يعني «پرنده» حاصل تمام تلاطمها و
تلاشهاي فكري و قلبي زني است كه با 33 سال عمر و 16 سال شعرسرائي، خود را
به جاودانگي پيوند زد. و به جرأت ميتوان گفت اگر حاصل تمام عمر شعري اين
زن فقط همين يك شعر بود، چيزي از جاودانگي او نميكاست. و باز هم فروغ به
عنوان يك شاعر، براي ماندگاري و روئيدن در هميشگيها حتي يك مصرع، كسر
نداشت.
چرا كه اين شعر بر لبههاي تيزي حركت ميكند كه فقط گذرگاه شعريِ
جاودانان ادبيات فارسي در اين مرز و بوم است. بر لبههاي عرفاني آگاهانه و
محض كه در اوج الهامي قوي به شكل كلمات بر شاعر نازل ميشوند.
و عبور از چنين لبه، خاص اَبر هنرمندان و عظيم مرداني چون حافظ، مولانا،
جامي، سنائي، سعدي و تني معدود ديگر بوده و تاكنون هيچ شاعر زني موفق به
رهسپاري از آن نشده است.
و آيا فروغ براين امر واقف بوده يا خير همچنانكه در سطور پيشين اشاره شد
چيزي از بالندگي اين شعر كه شناسنامه گويا و موجز عرفان شعر نوين است
نميكاهد. و براي ناقد، اَمر مهم، وجود شعري است كه در چهارچوب خدشهناپذير و
صراحتآميز استدلال ميتوان كاملاً برداشتي فرا زميني و متافيزيكي از آن به
دست داد. برداشتي كاملاً منطبق بر موازين شناخت و عرفان. براي ورود به
اصل بحث ناچار از يادآوري مصرعي از فروغ هستيم كه قبلاً نيز به آن اشاره
شدهاست / و زخمهاي من همه از عشق است / از عشق /
عشق / ميدانيم كه عشق، محور عرفان است. و بزرگان اين مكتب بر اين
باورند آن كس كه در زندگياش به عشق ميرسد و اين موهبت الهي برجانش
مينشيند، نيمي از راه سلوك را خود به خود طي كرده است براي چنين شخصي
نيمهي دوم سلوك تا رسيدن به حقيقت در پيش است. كه ميبايد زير نظر
استادان طريق با توسل به مراقبهها و رياضتهائي كه اكنون در جنب عشق
انجامش آسان است طي كند.
با اين چشمانداز از معناي سلوك، اثبات عرفان فروغ آن قدرها نياز به
برهان نخواهد داشت.
ميتوان انگاشت همچنانكه «عشق» و باورمندي به عشق در نيمهي اول، استاد
سلوك او بوده ـ در نيمهي دوم سلوك، تحمل «زخمهاي عشق» كه به آنها در
زير اشاره خواهد شد، مراقبهها و رياضتهاي او را شكل داده و در اصل استاد
طريق او بودهاند و بيواسطه به صيقل كردن روح، رهنمونش كردهاند (به
عرفان)
ـ حضور در جذامخانه و حشر و نشر و زندگي با محرومترين و مظلومترين قشر
بيماران جامعه.
ـ گذران روزها و شبها در تنگناهاي معيشتي.
ـ تحمل تازيانه تنهائيهاي ناشي از تفكرات ضد عوام و ضد روشنفكري.
ـ تحمل برچسبهاي ناوراي اجتماعي.
ـ در آوار مصيبتهاي جدا بودن از فرزندي كه با تمام وجود او را ميخواهد و
ميجويد.
ـ تحمل سرزنشهاي خانوادهاي كه اكثرشان او را در زير يك سقف نميفهمند و
از همراهياش دريغ ميكنند و به خانه بدوشياش دامن ميزنند. ـ رويارويي
با بسيار مسائل و مشكلات كه او در رقم خوردنش هيچ نقشي نداشته است و مجبور
به حل و فصل و يا گريز و فرار از آن است. و به راستي براي زني تنها، خويش
را به سلامت از چنين چنبرهها سالم رهاندن چه نامي به جز «مراقبه و
رياضت» خواهد داشت. همان مراقبه و رياضيتي كه استادان طريق از سالكان خود
متوقعند. تا آنان به عرفان برسند.
و اين منم
زني تنها
در آستانهي فصلي سرد
در ابتداي درك هستي آلودة زمين
و يأس ساده و غمناك آسمان
من از جهان بيتفاوتي فكرها و حرفها و صداها ميايم
و اين جهان به لانهي ماران مانند است
و اين جهان پر از صداي حركت پاهاي مردمي است
كه همچنان كه ترا ميبوسند
در ذهن خود طناب دار تو را ميبافند
از مجموعه ايمان بياوريم...
با ارائهي چنين دلايل بر
اثبات عرفان اين خاتون شعر خوب اينك به بازنگري شعر «پرنده» ميرسيم:
زمان كيهاني شعر يعني زمان جاري در شعر، شب است. امّا واژة «شب» در شعر
دهههاي سي ـ چهل ـ پنجاه نماد تاريكي و جهل است خاصه در اشعار سياسي ـ
اجتماعي ـ اخلاقي آن دوران. در اين صورت نمادين بودن اين واژه در شعر
پرنده محرز و مبيّن مينمايد.
صرفنظر از دايرة واژگاني شعر «پرنده» كه بدون ترديد به ادبيات عرفاني
گره ميخورد. فضاي خاص و خالص معنوي شعرِ پرنده نيز خود به خود دليلي براي
برداشت عرفاني از شعر است.
«دل»! نخستين كلمه شعر، مشهورترين و متداولترين واژة در ادبيات عرفاني ـ
و نيروئي است جايگاه عشق و ايثار. درست برخلاف «عقل» كه پايگاه حسابگري و
وسواس در وجود انسان است. شعر عقلگرا، و شعر قلبگرا، در مقابله با هم صفحات
بسيار بر ادبيات ايران زمين افزودهاند.
شاعران دلگرا معتقدند حقيقت را با دل ميشود «ديد» رؤيت كرد، اما عقل فقط
ميشناساند. و اين كافي نيست. ايشان متوسل به نيروهاي «دل» ميشوند و از
اين عنصر سكّو و محركي براي پرواز به سوي حقيقت ميسازند.
/ دلم گرفته است / دلم گرفته است /
با تكرار و تأكيد. دل گرفتن، و به همين دليل محزون بودن. چون تا كسي
غمگين نباشد از گرفتگي دل، حرفي به ميان نميآورد. و محزون بودنها و غمگين
بودنها ـ هميشه دليل بر فقدانها، نداشتنها، از دست دادنها، بدست
نياوردنها، در كنار خود نديدنهاست.
و انگيزه فروغ از بيان اين موضوع لمس نكردن آن آرزو و تمنائي است كه
يقيناً معنوي و فرازميني است. چون شاعري چون فروغ كه عميقاً دريافته: /
مثل هميشه آدم هر قدر درويشتر بشود، در زندگي راحتتر است / از نامههاي
فروغ به پدرش هرگز مشكل مادي باعث «دل گرفتن» او نميشود. حركت بعدي شاعر
دليل روشن اين ادعاست. / به ايوان ميروم /
يعني فرا برآمدن از سطح. محلي بالاتر از حياط و خاك و خشت. جائي براي
نزديكتر شدن به فضاهاي بالاي سر. قدمگاهي براي لمس روشنائي در افقها و
وسعتهاي بيشتر. و اين حركت، قدمهاي اوليهي هر سالك است.
/ و انگشتانم را / بر پوست كشيدة شب ميكشم /
و اينك كه بر فراز آمده، تشنهي نور و روشنائي براي زدودن ظلمت به حكم
سلوك پافشاري ميكند و با تنها وسيلهاي كه براي شكافتن جدار تاريكي و شب
همراه دارد (انگشتان) يعني مدد گرفتن از خود اقدام به پاره كردن سياهيها
ميكند. (ادامة سلوك) و چنين حركتي كاملاً منطبق با حالات ثانوية تمام
سالكان است: از شب و تاريكي و جهل درون خود به ستوه آمدن. بيدار شدن.
راه علاج و گريز از سياهيها را جستن. و روزني به سوي نور يافتن.
/ چراغهاي رابطه تاريكند / چراغهاي رابطه تاريكند /
رسيدن به آن سوي شب، يعني دستيابي به روشنائي، بدون ارتباط ميسر
نيست. شاعر «پرنده» چراغي را كه باعث ارتباط او با عالم آن سوي شب ميشود
خاموش ميبيند و با تكرار مصرع بالا، تأثر و تحسّر زلال خود را از اين موقعيت
تأكيد ميكند. او به دنبال آفتاب است كه سمبل حيات و زندگي معنوي و در
نتيجه ديدنها و شناختهاست. به دنبال (عرفان) و ميداند كه در اين مجال
بايد به آموختهها و اندوختههاي «كسي» شخصي كه چنين مسيري را پشت سر
نهاده تكيه كرد وبا او همگام و همراه شد.
/ كسي مرا به آفتاب معرفي نخواهد كرد /
نميگويد كسي نيست كه مرا به آفتاب (به عرفان) برساند. دريغ دارد
كه آن كس، نزد من نيست. من او را ندارم.
/ كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد ./
گنجشكها در ميان پرندگان اهلي به جهش و تيزپروازي معروفند و شاعر پرنده از
اين كه باز هم كسي (استاد طريق، رهروي آگاه) را نيافته كه از او سبك
سيري و تيزپروازي براي رسيدنها بياموزد لحني تأسفبار دارد. و البته اين
«كسي» را نيافتن و به استاد متصل نشدن در مورد فروغ به مفهوم نقص سلوك
او، يا ناقض مراقبه و رياضتش نيست چرا كه همانگونه كه در صفحات پيش آمد در
نيمهي دوم سلوك، استقبال از رنجهاي انسانساز و تحمل مشقات آدميپرور
استاد فروغ بودهاند.
شاعر پرنده، پس از طي مراحل يك سلوك خودجوش و خودبروز موفق به سرايش
شعري ميشود كه در خلق آن كاملاً به نتيجهاي عرفاني ميرسد و از آن قلّه
روشن و راستين به خواننده تذكر ميدهد كه: / پرواز را
به خاطر بسپار / پرنده مردني است / و بدين شكل به فضيلت پرواز و
گسستن از زمين و رستن از ثقل جسم و تن، و هرچيز كه ما را سنگين و تختهبند
خاك ميسازد صريحاً تأكيد ميكند و نشان ميدهد مهمّ براي آدمي نَفْسپرواز
است كه يقيناً به سوي بيسوئيها زيبندهتر است تا بر لب ديواركي پا در
لجنزار و باتلاق. (قلههاي دنيوي)
با مروري مجدد به دايره واژگاني شعر «پرنده» كه به شيوهاي شايسته در
صُور عرفاني همچنان در خود دوّار و گسترده ميشود به نتيجه مورد نظر اين
نوشتار نزديكتر خواهيم شد.
دل: سمبل فراخواهيهاي آسماني.
چراغ: تنها وسيله ضد ظلمت در تاريكي در دست آدمي.
آفتاب: عامل حيات بخشي و زندگيسازي (در اينجا روشنا بخشي معنوي)
كس: (كسي)تمثيل مراد و استاد راه.
و سرانجام پرنده: واژهاي با سابقهاي هزار ساله در شعر عرفاني. و
معروفترين آنها در اين نوع شعر: هُدهُد و سيمرغ شيخ عطار.
و در آخر، واژه پرواز كه نتيجه و حاصل تلاشهاي جانفرسا و توانگير هر سالك
است تا رسيدن به فرازها و فرابرآمدنها.
حال شعري را با اين شاخصها كه مختصّ مكتبي شناخته شده است چگونه به
همان مكتب نسبت ندهيم و شعر را نشأت گرفته از اعتبار و اعتقاد عرفاني شاعرش
ندانيم.
فضاي اين شعر داراي همان اركان و شناسههائي است كه فروغ در بسياري از
اشعار خود به آن رسيده و در شعر نويسيهايش سابقهاي گويا و روشن دارد.
مثنويهاي بازمانده از فروغ را با دقّت و رقّت بيشتري بازخواني كنيم و اكثر
كارهاي آخر مجموعه «تولدي ديگر» و تمام شعرهاي مجموعه «ايمان بياوريم به
آغاز فصل سرد» را نيز در اين راستا و به اين منظور (كشف شاخصهاي عرفاني)
دوباره مورد مداقّه و ملاحظه قرار دهيم.
اين شاعر حتّي بنابر محتوا و فحواي نامهها و نوشتههاي بجا
مانده از او براي رسيدن به چنين فضائي مسير زندگي و مسير فكرياش را بارها
ـ جابهجا تغيير داده و به آن تكامل بخشيده است.
آخرين شعر فروغ در بافت لغوي و ساختار معنائي مانند اكثر آثارش، شعري است
با يك طبيعت كاملاً معصوم، كه اجازة انتساب آن را به شعر عارفانه آسان و
بديهي ميكند. چرا كه در شعر اين زن به دليل اتفاقات دروني كه هر ساعت،
عشق در ذهن و زبانش رقم زده، كلمات فقط خودشان نيستند و اكثراً داراي
بُعدها و معاني ثانوي و منشورياند و موجوديت فروغ در خلق شعر «پرنده»
يكپارچه بر حول رهيدن و رسيدن حركت ميكند. رهيدن از تاريكيها و سنگينيها ـ
و رسيدن به نور و پرواز. كه همان اهتمام تمام سالكان تا رسيدن به عرفان
است.
و به راستي كه فقط بر محور عرفان است كه شعر با گذشت زمان منطقش را از
دست نميدهد. و همچنان بر اذهان و افكار نسلها تأثيرگذار باقي ميماند. گذشته
از تمام ادلّهي فوق انصافاً شاعري كه در تمام دوران سرودنش بيشترين تكرار
را از واژههاي نور، آفتاب، پنجره، انتظار، و آمدن «كسي»، عشق، ايمان، فردا،
پرنده، ستاره، پرواز، سحر، دريا، سلام، آسمان، آغوش، باغچه، سبز شدن، شمع،
شعله، رابطه، خورشيد، افسوس، يار و سرانجام يگانهترين يار را دارد اين سنخ
واژهها را براي بيان چه مقصودي در چرخهي زلال و ميناتوري شعرش بكار
ميگيرد و اصولاً مگر عرفان جز رسيدن به «يار» و آن هم يگانهترين يار چه
حقيقت ديگري است؟
/ چه مهربان بودي اي يار!/ اي يگانهترين يار! /
از مجموعه ايمان بياوريم... |