|
|
برگی از یک کتاب
ارتفاع بيدار عشق :
128 صفحه
مجموعه اشعار
چاپ اول بتاریخ : بهار 87
|
در بخشی از کتاب چنین میخوانیم ...
«پرندهاي در هواهاي ابد»
مجموعهاي را كه در دست مطالعه داريد بابي تكميلي و نو در كتاب قطور شعر
نوين پارسي است. و چنانچه بخواهيم به مضمونهاي شعري اين كتاب اشراف پيد
كنيم بايد رابطهي مريد و مراد را در فرهنگ ديني و آييني و بخصوص در فرهنگ
عرفان و تصوّف جستجو كنيم. رابطهاي كه نهتنها در ايران اسلامي، كه در
مشرق زمين از قدمت ديرپايي برخوردار است. و آن هنگام كه وارد گسترة اين
رابطه ميگرديم، درمييابيم كه ضرورت اين بحث چيست؟ از اين رو براي
چيستي اين رابطه به وادي تصوف و عرفان كشيده ميشويم. هرچند كه ماهيت
عرفان و تصوف را نميتوان شناخت مگر اينكه طرق معرفت را در هستيشناسي و
بخصوص در انسانشناسي جويا شويم، اين است كه از سرچشمهي حقيقت، رودهاي
شناخت جاري ميشوند و هر طريق ويژگي خود را به تماشا ميگذارد، طريقي كه ب
ديگري متفاوت و مختلف است. عدهاي براي كسب حقيقت مسير علوم تجربي را در
پيش ميگيرند، عدهاي ديگر گوهر حقيقت را در بحثهاي منطقي ـ فلسفي ميجويند
تا با ملاك عقل و برهان سره را از ناسره بازشناسند. گروهي ديگر، ايمان ر
مقدم بر عقل و تجربه ميدانند و ادراك حقيقت را در تسليم به قوانين و
احكام دين قلمداد ميكنند. و هستند انسانهايي كه گوهر هدايت را در درون خويش
و از طريق خودشناسي مييابند تا ملاك ادراك حقيقت را علم حضوري خويش قرار
دهند. علمي كه سرشار از ذوق و جذبه و اشراق است، و چون هر علمي، معلّمي
دارد و هر راهي، راهبري، لاجرم طريق شناخت باطن نيز استادي دارد كه به
نامهاي گوناگون خوانده ميشود. نامهايي چون پيرْ، مرشد، مراد، قطب، وليّ و...
اين است كه براي شناخت پيرْ بايد ابتدا طريق عرفان را شناخت و موضوعات آن
را بررسي كرد تا ضرورت داشتن پيرْ، روشن گردد، اين مقدمه نه بر آن سر است
كه يك بحث استدلالي راجع به عرفان نظري و موضوعات آن ارايه كند و قصد
آن ندارد تا جايگاه عرفان را از لحاظ دانش و بينش در ميان علوم ديگر مطرح
كند.
چرا كه تشريح علم عرفان چه از لحاظ نظري و چه از لحاظ عملي، كارِ حكيمان
پاكدل و قوي پنجه است كه هم در مباحث نظري عرفان تسلط داشته باشند و
هم تزكيه و تصفيهي عملي را در كنار پيري وارسته گذرانده باشند. بنابراين
در سطور زير به طور موجز و خلاصه، جايگاه پيرْ را در طريقت باطني مطرح كرده
و سپس به تأمل در اشعار شاعر معاصر جناب عبدالعظيم صاعدي ميپردازيم، آنهم
تأملي گذرا، چرا كه اين نوشتار قرار است فقط مقدمهاي باشد بر متن.
طريق شناختِ حقيقتِ وجود، راههاي گوناگوني را در بر دارد. اهل برهان، كشف
حقيقت را در استدلالات منطقي و عقلي ميجويند و اهل كلام، مباني اصول ديني
را پايههاي برهانِ عقلي ميدانند و در كشف حقيقت، اصالت را بر پذيرش مباني
ديني استوار ميسازند امّا طريقِ عرفان در كشف حقيقت بر ذوق و عشق و اشراق
قرار دارد كه اساس آن از جهت نظري، دستيابي به امكان ادراك حقيقت از
طريق علم حضوري و متحد شدن عاقل به معقول، دريافت وحدت وجود در پيكرهي
هستي، شناخت حضرت حق از طريق اسماء و صفات او، ادراك وجد و وجود و تواجد و
يا مراتب تنزّلات هستي از طريق حضرات معصومين و... ميباشد و از جهت عملي،
ترك آداب و رسوم قشري، تمسك به رياضت و خودسازي و ضرورت ارشاد و رهبري در
شاكلة پذيرفتن يك پيرْ و روش كسب ولايت و سرپرستي ايشان ميباشد كه منازل
سير و سلوك در دستورالعمل هدايتآميز آنان ترسيم شده است. منازلي كه از
بدايات سلوك آغاز ودر نهايت آن به اتمام ميرسد. و در اين طريق است كه
سالك، معرفت خويش را در حالتي روحاني و توصيفناپذير كسب ميكند. اين معرفت
نه بر اساس انديشه و برهان كه بر مبناي تجرد و شور و شعور است كه به سبب
حضور و اخلاص و تقوي' حاصل ميآيد. از اين رو به صورت كلاسيك به ديگران
نميتوان آموزش داد بلكه طالب را ضرورت آن است كه خود تجربه كند و به
وادي عرفان گرايد، چرا كه تا كسي عاشق نباشد، آن شور و جذبه را نميتواند
ادراك كند. واضح است كه آنچه در درون سالك ميگذرد و حال او را دگرگون
ميكند براي او چيزي جز معرفت و ادراك حقيقت نيست و اين ادراك وراي
برهانهاي عقلي و استدلالات منطقي است هرچند كه اين احوال جنبهي انفعالي
و زودگذر دارند امّا بر اثر تكرار حال و استمرار جذبه، آرام آرام اين حالات
زودگذر، دوام بيشتري مييابند تا اينكه به مقام تبديل ميشوند و سالك در آن
مقام ثبات حال مييابد. امّا شرايط و ويژگيهاي اين احوال در ظرف كلمات و
عبارات معمول نميگنجد، از اين رو است كه رهروان اين تجارب و احوال را به
مدد استعارات و مجاز و كنايات در قالب شعر ميريزند و يا به وادي شطح
درميافتند. به همين دليل شناخت احوال و مقاصد عارف از دروننگري و سير و
سلوك و كشف و شهود بدست ميآيد كه به آن علم حضوري ميگويند نه از طريق
كسب و برهان و تحصيل منطق.
معشوق
اين معشوق من است!
فرشتگان
بنگريد!
آميزهاي از رؤيا و شما
آنسان كه گفت حافظ:
«بالا بلند و عشوهگر و نقشباز.»
دهانش:
ـ عشق
دستانش:
ـ اكسير
دلش:
ـ فوّاره
ديدگانش:
ـ شوخترين نژاد پروانههاي بهار.
بنگريد!
اين رنگين كمان است،
بيرنگيهايش را
ميشمرد.
گلها:
ـ زخم ارغواني روحش
موجها:
ـ نبض سبز يقينش
كلامش،
سنگ را مهربان ميكند
خار را،
عطر.
بنگريد!
پيشاني به خاك دارد و
پهلو به آسمان.
يكي شدن
آسمان را
ما ميتوانيم
غرق در حيرت كنيم.
«ما»
نه تو و من.
فرصت
زير بال گنجشكهاست
يكي شدن را
بيا
بيا تا زودتر تجربه كنيم.
بهشت را
راهي ديگر نيست!
|
|
|
|
|
هیچ دردی
بی تسکین
هیچ سنگی
بی آواز
وهیچ لحظه ای
بدون معجزه نیست
گاه
که به عشق ایمان داری
۞۞۞
به ارتفاع بیدار عشق
آویخته ام تا انسان
از خواب اعماق
برخیزد
وخویش را
تا بی نهایت خدا
باورکند
|
|
|
|