بخشي از مجموعه: خطّ بياوّل و آخر
هيس
و حسرت
بسكه
هيس هيس شنيديم فريادا پوسيد تو گلو
ما و بيچارگيي صبر و سكوتي كه نگو
دنبال دريا
بوديم غافل از اينكه بيگُدار
دو تا موج اون طَرَفك ميريم تو مُردابا فرو
كي ميخواس جو
بخره ـ تو مشتاي سيلودارا
گندمِ الماسي بود وقتي ميگفتن كه ببو!
ميجوشيم تو
تابهي غيض و قضا چارهاي نيس
اونكه خاموش كُنه اين آتيش سوزندهرو كو؟
قصدمون
پَركشيدن بود تا كجا ـ قلّهي قاف!
توي دام حسرتا افتاديم از هر تك و پو
دلم از غصّه
پوسيد بيرنگ و نيرنگا كوشن؟
دشمنم دوست منه، دوست و رفيق همون عدو
كاشكي ميشد
دوباره زمونهرو دور بزنيم
بريم اونجا كه نبود دُوز و كلك ـ دين نكو
مرثيه
آوار دله
سفرت
خوش! ولي تنهايي نمكزار دله
لحظهها مصيبتاَن، مرثيه آوار دله
كجان اون
پرندهها كه لحنشون مثل تو بود
اين سكوت يخزده خنجر خونخوار دله
خندههات
قلّهي اَبرا رو چراغوني ميكرد
آسمون اينجا بازم بيتو عزادار دله
سفرت خوش! ولي
اينجا داره دل دق ميكنه
ساية مرگه كه انگار روي ديوار دله
دس من نيس، تو
خودم تاريك و تكراري شدم
دوري از رنگاي تو باعث اين كار دله
تو كه نيستي
همه جا خسته بدنبال «خودم»
ميزنم پرسه و سرگشتگييام دار دله
چه جوري بگذرم
از پيچ و خم حادثهها
حالا كه جاي اميد، يأس فقط يار دله
كوچ ميده وقتي
مارو نغمهاي تا ايل خدا
چه تفاوت كه ز تار يا كه ز گيتار دله
همه دنيارو اگر
كينه كويرش بكنه
قحطيِ گُل نميشه اسم تو گلكار دله
اشك
شوق
يكي بود، يكي
نبود
زير گنبد كبود
ـ ته كوچهاي
نمور
ـ يه دونه
مدرسه بود
كوچه بود تنگ و
تاريك
با ديوارهاي
باريك،
هميشه صبح كه
ميشد
توش پر از
ولوله بود
بچههاي شوخ و
شنگ
رختاشون كهنه و
تنگ
با كيفاي
رنگارنگ
قصدشون مدرسه
بود
چشماشون برق
ميزد
با آدم حرف
ميزد
جيب بعضيآ
سوراخ
تو جيب
بعضيهاشون
گندم و شادونه بود
از لباسهاي
پاره كفشي كه وصله داره
از گل و لاي تو
راه چالهها با آب سياه
از صورتهاي
كبود رخت گرمي كه نبود
هر زمستون
كه ميشد
دلشون پر گله بود
غير چند تا تك و
توك
كه بودن به هر
جهت خوشحال و كوك
بقيه!
آخ
بقيه!
من چي بگم؟
خونههاشون سوت
و كور
از محبت مونده
دور
چرا كه...
صُب الي شب
تو سلامتي و تب
بابا، بهر بچهه
پيآب و دونه بود.
بچهها ـ بعد
بابا، از تو خونه
از ترس
صاحبخونه
كه نگيره هي
بونه
يكي ناشت
يكي
سير
پي درس روونه بود
سر راشون
«مشدعلي جوجه»
بساطش پهن بود
تو كوچه
داد
ميزد:
آهاي آلوچه
اون طرف «اكبر
زاغه»
داد ميزد لبو
داغه!
لب جوب «حسن
سه سر»
داد ميزد:
آهاي پسر!
ماما جيمجيم تو بخر!
اين همه سرو
صد
اين همه برو،
بي
جلويِ چشم و تو
گوش بچهه
بچهها با
همديگه، تند و يواش
ميرفتن به
مدرسه
مدرسه؟
چه مدرسه؟
حياطش قد قفس
كلاساش بيدر و
بس.
توي دفتر دم در
مادري چادر بسر
دست در دست پسر
پسره بدون پدر
مادره بدون
شوهر
با مدير مدرسه
مشغول چك چونه بود.
مادره حرف
ميزد
حرف از جنگ
ميزد
جنگ با سختي و
فقر
جنگ بيقُوتي و
درد
هي ميگفت:
عاطفه مُرد!
كه چه پر
حوصله بود.
حرف از سيلي
ميگفت
صورت نيلي
ميگفت
دستاشو نشون
ميداد
كه
كَفَش
پر پينه بود.
ميگفت اين
بچه گُله
محيطش پر از
خُله
من ميرم رخت
ميشورم
ظرف مطبخ
ميشورم
چركو از بخت
گلم
هرجا
كه شد،
سخت ميشورم
بيچاره حرف
نميزد
ناله ميكرد
مدرسه «ملي»
بودش
عوض چونه زدن
مادره... لابه ميكرد
بعد از حرفهاي
زياد
صحبت و داد و
بيداد
مديره راضي
شدش
روي ميز با پول
زنه
مشغول بازي شدش
قلمو به دست
گرفت
پرسيد شغل
پدرش؟
مادره گفت
نداره
وقت كار بنائي
آجر افتاد تو
سرش
بيچاره كور شدش
چون نبود خرج
دو
ساكن گور شدش!
به پسر اشاره
كرد:
اسم اين پسر
چيه؟
اصغره...
غلامتون.
يارو پشت ميز
نشست
تو كشو با عجله
دنبال چيزي
ميگشت
مادره بغضش
شكست
اشك شوقو
تو چشاش
با چادر جلوشو
بست.
مديره دوات
نداشت
شايدم سواد
نداشت
از چنان
مدرسهاي واويل
اون زن خوشباور
بيخبر بود و خبر
زياد نداشت.
47.5.12 |