زمزمهاي
با خواننده
مجموعة
شهابهاي شكفتن و گفتن، رخدادهايي ذهني و مشاهداتي قلبي است كه در فرود و
فراز طلبها و تجربهها، طي چهل سال، نه من بلكه شوق قلم عهدهدار ثبت
آنها شده است.
شوقي كه با
چيرگي بر سليقه؛ انسان را از هر بازنگري و وسواس در كار معاف ميدارد و همه
چيز را در شاكلهاي معصوم و بيپيرايش ميپسندد.
پس جاي تعجّب
نيست چنانچه بر اين مجموعه ترتيبي موضوعي حاكم نيست و در بافتي از نظم و
نثر، و شعر نو، و قطعه ادبي و گاه شعرواژه يا داستانك به خوانندة بزرگوار
عرضه ميشود.
شايد تنها وجه
مشترك اين پراكندهها كه اكنون شاهد آن هستيد «سلوك آوائي» و طعم
سالكانة آنها باشد؛ طعم و آوايي كه به گونهاي دروني در حكم نخ، براي
دانههاي تسبيح اين يادداشتهاست.
لذا، عنوان
دوم «جُنگ سالكانهها» احتمالاً اطلاق چندان بياعتباري بر اين جمع
پريشان نخواهند بود.
جمع پريشاني
كه مرا با خوانندهاي درد آشنا و شوقمند همراه و همفرصت خواهد كرد. همفرصت
با سالكاني كه سالهاست با مكاتبات خود به من ميآموزند كه زينت انسان،
آموختن است. و پاسداشت فرصتها؛ چرا كه فرصتها، هديه الهياند و شكر ما بر
آنها، دورنگهداشتن دست شيطان از آنهاست.
متوسّل به
ناميترين نامها، به نام «عشق» با هم همفرصت ميشويم كه هر آغازي اين
گونه متبركتر است و جان بيآشنا و بيهمفرصت عقيم است و ابتر.
شايد ضرورت
داشت با پيرايش و جمع بندي موضوعي، تدوين كتاب حاضر به صورتي كاملتر
انجام ميگرفت ليكن همچنان كه مطالب طي اوقات مختلف يكباره بر قلم و از
بيان جوشيدند قلم نيز بيهيچ ملاحظه بر دستكاري و ويرايش به ثبت آنها
تعجيل كرد.
.... ميشد خيلي
از اين حرفها را در بافت و چارچوب يك رمان عرفاني طرح و عرضه نمود.
... ميشد تحمّل
زحمت كرد و نظم و نثري يكدست و سازگار بر كتاب قالب ساخت.
...ميشد با كمي
تعمّق و تأمّل برخي از يادداشتها را به مقالهاي در همان موضع تغيير وضع
داد.
... ميشد با
جابهجا كردن فعل و فاعلي و يا صفت و موصوفي شعروارهاي را به شعر تبديل
كرد.
... ميشد با
كمي صبوري و حوصله بعضي از شعرهاي موزون را كه فضاي كهنهتر دارند با فضاي
موزونهاي ديگر هماهنگ و يگانه كرد.
... ميشد با
افزودن چند ايجاز و ايهام شماي بيروني و نماي دروني قطعهاي را از هيئت
گزارش صرف خارج ساخت و.... امّا اينك تو اي عزيز آشنا! در اين اثر هيچ
قدمي را در راه انجام اين «ميشد»ها شاهد نيستي.
دليل چنين
كاستي يا «راستي» را تو هر چه ميخواهي بدان ليكن اين حقير جز يك دليل بر
پريشيدگي كتاب نميشناسد تنگي وقت و كوتاهي مجال.
وقت تنگي كه
براي رسيدن است به آن «جمال و جلال» و
مجالي كه فقط
براي آميختن است به آن «محال».
به هرحال شايد
«پريشيدگي»، خود انتظام اين كتاب باشد. كتابي كه عنوان دوم آن همچنان
كه قبلاً اشاره شد «جُنگ سالكانه» هاست و در ادبيّات ما نظام «جُنگ»ها
پريشيدگي آنهاست.
در اين راستا
به كلام حضرت لسانالغيب خواجه حافظ شيرازي چه نيكو ميتوان متوسّل شد و
چه راحت ميتوان با او همآوا گشت كه:
از خلاف آمد
عادت به طلب كام كه من «كسب جمعيّت» از آن «زلف پريشان» كردم
در
ادامة اين مطالب، دفتري از معانينماي شاعرانه را خواهيد خواند كه در آن
سعي شده است برخي واژهها به اعتبار مفاهيمي كه در ذهن راقم اين سطور
دارند معنا شوند و نهايتاً در شاكلة «فرهنگي شاعرانه» به خواننده
عرضه شود.
و به همين
دليل گاه در ذيل يك واژه بيش از ده، بيست مفهوم و معناي متفاوت حتّي
متضاد را از يك لغت شاهد خواهيد بود.
چنين كاري اگرچه روي تمام حروف الفباي فارسي صورت نپذيرفته ليكن
اميدوارم فرصت ياري دهد تا درچاپهاي بعدي اين كتاب به تكميل اين فرهنگ
موفق شوم.
عبدالعظيم
صاعدي
كُهنز ـ تابستان
يكهزار و سيصد و هفتاد و هفت
Ì
علي! يا علي! از نامت حرفي را، شركِ وحشي فراياد اگر ميداشت تاريخ اينسان
تباه، به قعر خفّت تن در نميكشيد!
جهانيان، تا
چيدن ستاره را قامت به سهولت برافرازند، با بازوان عشق، زاوية آسمان و
زمين را به آشتي كشاندي... و ناگاه برق تيغي بر فرق محراب و جهاني بيتو
و تا فراسو خاموش! اينك، ظلمهاي غم در ناي استخوان زمين و تلخابههاي
افسوس در كام آسمان! و دريغا انسان، كه همچنان ساليانش بيستاره خواهد بود.
حرفي از نامت را كاش ستاره ميكرد!
Ì
شب بود. شبي سپيد. شبي به سپيدي سپيده و بر سجّادهاي كه گسترده بود بر
سجّادهام مهتاب، تنگ در آغوش، ذرّات هستي را بوسه بوسه ميزدم و با هر
بوسه از خويش خالي و از خدا پر ميشدم.
شب بود، شب بود
و نور ماه. شب بود و موج ستاره، شب بود و موم نسيم.
شب بود و خواب
صدا. شب بود و تمام آسمان و بالهاي نوري سجده براي اوج، براي يكي شدن
با بيكران.
Ì
خسته ميرقصيم با هر ساز مرگ زندگي سيريست در پرواز مرگ
از گلوي صبح
كاذب ميدمد هر صدا اكنون، مگر آواز مرگ
آه! اي زنداني
عمري صدا بيصدا ميآيد امّا باز مرگ
آه! آخر در
حراجستان رنگ جامه بيرنگت دهد بزّاز مرگ
برگ پاييزان
كه ميبوسد زمين ميكَشَد ناز كه را جز ناز مرگ
عشق را گفتم
كليد رمزهاست قفلها بگشود الاّ راز مرگ
Ì
اجراي فردي احكام شرع، اعتدال جسمي و روحي را در انسان حفظ و حاكم ميكند
و موجب سلامت تن و جان ميشود. كسي كه بنا بر حكم شرع مثلاً قمار نميكند
طبعاً تخريب عصبي ندارد.
آن كس كه
بنابر ملاحظات شرعي مشروب نميخورد دستگاه گوارش سالمي را در طول عمر خواهد
داشت.
شخصي كه دروغ
نميگويد لاجرم محترم و مورد اعتماد باقي خواهد ماند و همچنين فردي كه نماز
را مغتنم ميشمارد و روزه را پاس ميدارد در وجود خويش نور ميكارد و سُرور درو
ميكند... و چنين كسي راستي را چرا بيمار و رنجور شود؟!
Ì
پرداخت صدقه، به اين اعتبار كه اعطائي «غير واجب» است نزد خداوند مستحسن و
نيكوست و ثواب و آثار بسيار بر آن مترتّب و لذا فقير و غني هر دو به يك
اندازه به پرداخت آن تشويق و ترغيب شدهاند؛ ليكن «اعطاي واجب ، همچون
خمس و زكات، بدون واسطه وظيفة مسلمانان مستغني است.
مسلماناني كه
در مال آنان به دليل زياده بودن، طبق حكم و نصّ قرآني «حقّي» براي
ديگران مستتر و نهفته است.
Ì
با سياست مذموم حفظ فاصله از مردم، اين ذهنيّت را در آنها القا نكنيم كه
اشخاص بزرگي هستيم و بدين ترفند غير منصفانه دهان انتقادشان را بر خود
ببنديم. در چنين صورت يقيناً بيكمال و ناقص خواهيم ماند و آن گاه فقط
ابلهان را با خود همراه خواهيم داشت.
Ì
كه يكي هست و هيچ نيست جز او وحده لا اله الاّ هو
هاتف
اصفهاني
چون
منبع شعر الهام است و الهام همان سايه و همساية وحي است لذا شاعران اگر
در طريق فطرت به كژي نگروند در نهايت به لحاظ الهامهاي پياپي به يك
نقطة مشترك كه همان مضمون بيت هاتف در بالاست، خواهند رسيد.
به نقطهاي كه
تمام عارفان جهان رسيده و ميرسند؛ نقطة توحيد. رسيدن به چنين اوجي
بيترديد پس از «هيچ» ديدن خود حادث خواهد شد چرا كه تا وقتي «خود» را
ميبيني «خدا» را يقيناً نخواهي ديد.
در اين رابطه
به كشف و شهود دو تن از شاعران بزرگ معاصر توجّه كنيم و سپاسگزار «زمان»
باشيم كه در دايرة اتّفاق ما را با شاعراني از اينسان سالك و آگاهدل،
معاصر كرده است.
دو شاعر بزرگ و
رسيدن به يك لحظه، مكاشفهاي مشترك، رسيدن به هيچ، به هيچستان خويش.
راستي اين درك و دريافت، معناي ديگرش رسيدن به آن «هست» همه چيز نيست؟!
همان «هستي»
كه هاتف، شاعر و عارف بلندمرتبة قرن يازده بر آن صراحت و تأكيد دارد. پس
گوارا باد شهد چنين مكاشفة شاعرانه بر هر دو اَبَر مرد اقليم شعر معاصر ايران.
1ـ مهدي اخوان
ثالث:
هيچم
هيچم و چيزي
كم
ما نيستيم از
اهل اين عالم كه ميبينيد
وز اهل
عالمهاي ديگر هم
يعني چه؟ پس
اهل كجا هستيم؟
از عالم هيچيم
و چيزي كم، گفتم.
اخوان طي
نامهاي در سال 1347 ه.ش. به سيروس طاهباز درباره خود چنين ميگويد:
... هيچ، هيچ،
هيچ، به جاي تمام حرفها و ستونها خالي بگذار. در دايرةالمعارف روزگار ما
بنويسند: هيچ، پسر هيچ كه هيچ جا نرفت و هيچ كاري هم نكرد... و خلاصه
هيچستان محض.
2ـ سهراب
سپهري:
به سراغ من
اگر ميآييد
پشت هيچستانم
پشت هيچستان
جاييست
پشت هيچستان
رگهاي هو
پر قاصدهايي
است
كه خبر ميآرند
از گل واشدة
دورترين بوتة
خاك
پشت هيچستان
چتر خواهش باز است
تا نسيم عطشي
در بن برگي بدود
زنگ باران به
صدا ميآيد. |