بخشي از
مجموعه: همفرصت با سالكان
آرزو
به
زلالي گنجشك...
به سادگي
جويبار...
پندارم بود
امروز اگر نه
فردا انسان ر
اگر تيره است،
روشن!
اگر روشن است ـ
تابناك خواهم ديد.
نقاش نبودم كه
در دستم رنگ
و پيكرتراش كه
در مشتم پتك
شاعر بودم با
دستهاي خالي
و كلمه را رنگ كردم ـ و سنگ.
پل كردم
زير پاها، چه
سخت بود.
و پله كردم تا
بامها
چه سختتر.
و تصوير كردم
سي سال خدا ر
در سي هزار
رنگين كمان
كه خلايق... هان!
و پندارم بود
امروز اگر نه ـ
فردا انسان ر
اگر تيره است،
روشن
اگر روشن است
تابناك خواهم ديد.
آه...
آه... ايكاش!
كاش!
پشّه ـ علف
خاك
ر
خصم با خود
نكنيم
و خدا ر
تنها.
نكُشيم!
علفي
پشّهاي را
حتّي. |