|
|
برگی از یک کتاب
|
صبح، پشت پنجره
در دست چاپ |
|
حريم حيرت
پلّههاي
نسيم و
قلّههاي آسمان
و چشمان تو...
اين مخملهاي
سبز نوازش.
تا كجاي برگ و
سپيده
قنوت و
غزل مرا خواهي برد؟
تا كجاي وسعت
خضر؟
بهار ميگويد:
اعتدال نيز
پشتوانة ماندن
نيست
ميان حجم دو
دستت
كجا بياويزم؟
ميان دو فصل
غريب.
بودن... آه
و مرگ و فنا!
حريم حيرت ر
به بوسه رونق
بخش.
مر
در ارتفاع سكوت
و كلام
در ارتفاع باغ
و
كوير
مهمان باش.
بيقرار
رخ
در آينه
شانه
در دست داري.
خورشيد
مبهوت دميدن
است
نسيم
بيقرار وزيدن. |
|
|
|
|
هیچ دردی
بی تسکین
هیچ سنگی
بی آواز
وهیچ لحظه ای
بدون معجزه نیست
گاه
که به عشق ایمان داری
۞۞۞
به ارتفاع بیدار عشق
آویخته ام تا انسان
از خواب اعماق
برخیزد
وخویش را
تا بی نهایت خدا
باورکند
|
|
|
|