تقديم به عزيز
ديريافتهام
حاج محمّدباقر
توكّلي
كه تفكّر به
او، تولّد بيداري
در من است.
جرعه
كدام شب را
پنجرهاي
در
نهايت نيست؟
صبح را
جرعه
جرعه
خواهيم نوشيد.
زودا !
پناه
مدار
روزه
محور هنوزه
غوطه در قير
است
و هستيهاي ما:
تكّهاي نان
پرت شده زير باران
كاسهاي آب
بردهانة تنورها.
افسوس!
ما زيباترين
كلمات را
به كساني
سپرديم
كه لكنتشان
كوچكترين نقص
آنان بود.
ببين آسياب
دهانشان
چطور كلمات را
فرسوده ميكنند.
ببين شوربختي
ببين تيرهروزي
چه كامل است
و در اين وَهم
بلاخيز
ـ روزهاي بيصيد
و صدف
ـ شبهاي
بيقصّة فرد
چطور خندهها را
بر لبها
مجروح كردهاست!
پَلَشتيهاي تو
در تو
زوالهاي
لايهور
و گشت
گشت در باغهاي
ويراني.
آه!... آن
روياهاي هزار چشم كجا و
اين تخيلهاي
كور؟
پناه
در كدام جهت
كجاي زمانه
بايد جُست؟
كه در اعماق
اندوههايسركش
و حرمانهاي
بيمهار
رهسپار نباشد؟
تسليم جمعههاي
مندرس در پائيز
اسير شنبههاي
مضمحل در زمستان
پلاسيده ميشويم
و همچنان
سپيده و صبح:
خام.
و ظهر و غروب:
كال و
نارسيدهاست. |